پرویز براتی که از جمله روزنامهنگاران شناخته شده در حوزه هنرهای تجسمی است، گفت وگویی خواندنی و جمع جور با گیزلا وارگا سینایی ، همسر خسرو سینایی، کارگردان نامی ایران انجام داده و در آن از نگاه و تجربههای زندگی او در کار نقاشی و زندگی در ایران پرسیده است. گفت و گو را به نقل از روزنامه شرق بخوانید.
تجربه همکلامشدن با هنرمندانی چون گیزلا وارگا سینایی که هویتی دوپاره دارند، ذیقیمت است. این دوپارهبودن هویت البته در مورد وارگاسینایی کمی فرق دارد؛ چون باوجود آنکه یک مجار است با این حال نمیتوان او را یک هنرمند «خارجی» صرف دانست. دلایل این امر هم ساده است: گیزلا وارگاسینایی همانقدر به کشورش مجارستان عشق میورزد که به ایران. در نقاشیهای او میتوان بهوضوح شاهد رگههایی از تفکر و هنر ایرانی را دید، از اینرو شاید بهتر باشد که او را یک ایرانی بدانیم تا یک مجار. وی که همسر خسرو سینایی، کارگردان مطرح سینماست، در سال ۱۹۴۴ (۱۳۲۳ شمسی) در مجارستان به دنیا آمد. وارگاسینایی فارغالتحصیل دانشکده هنرهای زیبای وین و نزدیک به ۴۰سال است که در ایران زندگی میکند. برگزاری ۱۳ نمایشگاه انفرادی و شرکت در بیش از صد نمایشگاه گروهی نقاشی، حاصل فعالیتهای هنری او طی سالهای اخیر است. او از سال ۱۳۶۷ تا ۱۳۸۲ در مدارس وابسته به سفارت آلمان تدریس میکرد و سال ۱۳۸۰ به عضویت انجمن هنرمندان نقاش ایران و گروه دنا درآمد. نمایشگاههای این نقاش در ایران و در کشورهایی چون چین، ایتالیا، فرانسه، فنلاند، نروژ، لهستان، مجارستان و آمریکا برپا شده است. قرار است آبانماه امسال مجموعهای از آثار وی در خانه هنرمندان با عنوان سفرنامه به نمایش در بیاید، که این مجموعه یک نمایشگاه سیار و اولینبار است که در ایران به نمایش درمیآید. پیش از این، این مجموعه در کشورهای فنلاند، اتریش، مجارستان و گرجستان به نمایش درآمده است. سینایی از جمله هنرمندانی است که ضمن همراهی با برنامه جهانی غذای سازمانمللمتحد، قرار است مهرماه در کنار شماری دیگر از هنرمندان پیشکسوت و جوان در نمایشگاه این دفتر در ایران شرکت کند. گفتوگویمان را با او در ادامه میخوانید.
زنــدگـی و هـویـت اصـلـی مـن مربوط به ایران است. فضای ایران تاثیر زیادی روی من گذاشت. ایران را خیلی دوست دارم. خیلیها میپرسند کدام را بیشتر دوست داری، ایران یا مجارستان را؟ در جواب میگویم از پرستو میپرسی پاییز میشود چرا به جنوب میرود؟! من هر دو را دوست دارم.
من گوستاو کلیمت را دوست دارم چون وین بودهام و آن دوره من را خیلی علاقهمند کرده بود. اما اگر به ریشههای مجاریام نگاه کنید که چه تاثیری روی هنر من گذاشت، بزرگترین تاثیرش، تاثیر فرهنگی بوده است. ما مجاریها خیلی افتخار میکنیم که ریشه در شرق داریم یعنی هزارسال تاریخ داریم و فکر میکنیم که از شرق آمدهایم.
بله. همین منطقه قفقاز و شمال ایران. حتی میگویند یکی از اسکیتها از نوادههای ما بودهاند. البته همهچیز خیلی مبهم است. من خیلی به این داستان افتخار میکنم و خوشحالم. به هرحال در مورد ریشههای مجارستان خیلیها هم به ایران فکر میکنند.
از همان ثانیه اول که به ایران رسیدم و پنجماه بعد از آنکه نمایشگاه برگزار کردم، احساس میکردم فضا و ریشهیابی هنر ایران برای من جالب و هیجانانگیز است. فکر میکنم این هویت مجاری من است یعنی احترام به این داستان که ما ممکن است از شرق آمده باشیم. بعدا که برای درسخواندن به اتریش رفتم، از آنجا که سالها اتریش و کشور ما یک مملکت بودند همیشه با اتریشیها جدل و مساله داشتیم. موقعی که آنجا درس میخواندم به این نتیجه رسیدم که ما دو جور ملیت کاملا مختلفیم از دو جنس مختلف. بعدا که به ایران آمدم همان اول که زبان فارسی هم بلد نبودم، احساس کردم آمدهام جایی که آن را میشناسم. یک مقداری به دلیل شباهت به هویت خودمان و مقداری هم بهخاطر طبیعت آدمها بود. ما الان پنج، ششهزار دانشجوی ایرانی در مجارستان داریم که همه مجارستان را خیلی دوست دارند. فکر میکنم یک شباهتی بین آدمهای ما هست. یک ایرانی با یک اتریشی خیلی فرق دارد اما یک مجاری و یک ایرانی خیلی دور از هم نیستند… .
نه. آنها همه اتریشی هستند. یکی از بزرگترین و معروفترین نقاشان مجاری وازارلی است. وازارلی به فرانسه رفت و آنجا آدم بنام و معروفی شد. در مجارستان ما نقاشهای خیلی خوبی داریم اما خارج از مرزهای خودمان معروف نیستند اما من با آنها بزرگ شدهام و دوستشان داشتهام. بیشتر، ادبیات بود که روی من اثر گذاشت.
اول ادبیات همانجا. خاصیت آن دوره بعد از جنگ و سیستم کمونیستی را بعدها نیز که به گرجستان رفتم، دیدم و با شناخت بیشتر از فرهنگها، ادبیات روی من تاثیر گذاشت. 16سالم بود که سعدی را خواندم. یکسری از شعرهای حافظ را هم به مجاری خواندم. پنج، شش ورسیون از عمر خیام را خواندم و چکیدهای از داستانهای شاهنامه را که ترجمه خیلی خوبی هم داشت، خوانده بودم. این موضوع فقط در مورد ایران نبود، در مورد ادبیات تمام دنیا همینطور بود. با چنین پیشزمینهای بود که به وین و بعد از آشنایی با شوهرم به ایران آمدم. از همان اول احساس خوبی داشتم و پنجماه بعد از ورود هم که آقای طباطبایی برایم نمایشگاهی برگزار کردند.
من آثار ساعدی را به فارسی زیاد خواندهام.
فارسی را به مرور یاد گرفتم اما نوشتنم مثل دانشآموزان کلاس دوم ابتدایی است! خواندنم خوب است، حافظ خواندهام، به جلسات حافظخوانی میروم و یک دور کامل، شاهنامه را به اتمام رساندهام. عاشق ادبیاتم. یادم میآید در یک نمایشنامه جالب، آقای انتظامی و نصیریان بازی کرده بودند. ساعدی سبک آسانی داشت و ساده مینوشت. مقداری هم من را یاد همینگوی میانداخت و تشابهاتی بین ساعدی و همینگوی میدیدم. زبان محاوره خیلی عادی را استفاده میکرد. البته فضای آثار ساعدی خیلی سیاه بود و از این لحاظ خواندنش سخت بود. در همین دوره بوف کور را هم خواندم و بعد سراغ شعر رفتم. شعر کوتاهتر است و زبان آدم را بیشتر صیقل میدهد. در ابتدا نیز از عمر خیام شروع کردم. من خیام را خیلی دوست داشتم. ترجمه مجاریاش را خوانده بودم اما بعد که در اینجا خواندن فارسی را شروع کردم، دیدم که ای خدا من اصلا چیزی نمیفهمم! حتی با خانم فرح اصولی هم خواندم. چون من و آقای سینایی با هم بیشتر با فرهنگ اروپا در ارتباط بودیم و زبان آلمانی.
زبان مشترک من و همسرم آلمانی بود. او هیچوقت مجاری یاد نگرفت الحمدلله! گفت اصلا این زبانی نیست که من یاد بگیرم. مجاری زبان سختی است، مجارستان ملت کوچکی است و گرامر خیلی مشکلی دارد. گفت این یکی را ببخش! اما دخترهایم آلمانی و مجاری بلد هستند.
اگر به فرنگی بگویم سال 1967 به ایران آمدم و نمایشگاه سال 68 برپا شد.
آنموقع که به ایران آمدم، جریانی رواج داشت که خیلی بحرانی و عجیبوغریب بود. آنچه به چشم من میخورد این بود که دو راه داشتیم: راهی که سنتیها کار میکردند و دیگری راه مدرنیستها. مدرنیستها نیز یکی از آمریکا و دیگری از فرانسه آمده بودند و هرکسی حرفی را که با خودش آورده بود، میزد. مقداری هم بین دیدگاه سنتی و مدرنیستها جدل بود. دورهای هم بود که ژازه تباتبایی کار سقاخانهای میکرد و با آقای اویسی دوست بود. من هنوز در اولین یا دومین نمایشگاهم حس بلوک شرقی آمیختهشده به دوره وین را همراه خودم داشتم. موقعیت آدمی را داشتم که تازه وارد محیطی شده و یک چیزهای ظاهری را درک میکند. دورهای از آدمهای کوچه و بازار خیابانهای تهران داشتم. اول تحتتاثیر فضای خودم بودم و بعد از آن فقط تیپهای ایرانی مثل فرشفروشهایی که توی خیابان راه میروند. همهاش در این مایهها کار میکردم. در انجمن ایران و آمریکا نمایشگاهی برگزار کردم و آنجا برای کارهایم عنوان «نقاشیهای عارفانه» انتخاب کرده بودند. واقعا هم عارفانه بود و من در این آدمهای ساده چیزی میدیدم. آرزوها و چه غمی در زندگی ساده آدمهاست که در همین فیگورها وجود دارد.
اول این را بگویم که هر نوع خواست و دعوتی که از من در جهت خیریه میشود قبول میکنم. کمککردن را از اهداف هنرمند میدانم. من تدریسهای خیریه و ورکشاپهای خیریهای بهنفع بیماران سرطانی و… برگزار کردهام. در فرانسه و هندوستان هم این فعالیت را ادامه دادهام. فکر میکنم برنامه جهانی غذا، بالاتر از قبلیهاست.
من سعی کردم در تدریس این مساله را رعایت کنم. دورهای یک آتلیه خصوصی داشتیم. خیلی از شاگردها وضعیت مالی خوبی نداشتند و آنها را مجانی ثبتنام میکردیم. این کارگاهها خیلی مهم بودند. از جمله آنها «بهنام دهشپور» بود که خود بیمارها را درگیر کردیم و باعث شد جریان فرق کند. پول کارهایی را هم که میفروختیم، به خود شخص نمیدادیم بلکه مستقیم به خود سازمان میرسید تا حس کنند خودشان هم مشارکت داشته و کننده کار بودهاند. وقتی به هندوستان رفتم به یکی از حلبیآبادهای بیرون شهر سر زدم، حتما فیلم «میلیونر زاغهنشین» را دیدهاید. من به یکی از همین محلههایی که در همین فیلم هم نمایش دادهاند، رفتم، بقیه میگفتند تو چطور آنجا رفتهای؟ با اینهمه، بچهها خوشحال بودند و کارشان را هم فروختیم. در «دهشپور» یکی از مریضها میگفت: «مثل یک تکه گوشت افتاده بودم. وقتی به من گفتند نقاشی کن، فکر کردم اصلا از جانم چه میخواهند اما با پیداکردن نقاشی، انگار یک زندگی دیگر پیدا کردم.» فکر میکنم هنر چند لایه دارد. مردم باید هنر ما را درک کنند و تاثیر داشته باشد، از طرف دیگر هنرمند باید در تدریس و فعالیتهایی از این نوع موثر باشد.
ببینید، من در دوران بعد از جنگجهانی در فضا و مملکتی به دنیا آمدم که همه موقعیت خیلی پایین اجتماعی و مالی داشتیم. وقتی به گرجستان رفتم، دیدم چقدر شباهت وجود دارد و فرهنگ بدی هم نبود. چیزی نداشتیم ولی هنر و سواد از نان شب هم برایمان مهمتر بود. هیچی نداشتیم اما آن را داشتیم. نه کسی خیلی پولدار بود و نه برعکس. من با این زمینه ذهنی به این مملکت آمدم. بعد از جنگ ایران و عراق، یکی از اتفاقهای خیلی عجیب این بود که با آقای حبیب احمدزاده به تور جنگ رفتیم. من در این سفر تکان خوردم، چون جنگی که ما دیدیم اصلا چیزی نبود در مقابل چیزی که خود مردم این مناطق دیده بودند. من جنگ جهانی را ندیدهام و تعریفهای آن را از پدر و مادرم شنیدهام. بعدا چند ورکشاپ در دبیرستانهای آبادان و فضای محروم آن منطقه برگزار کردم. حالا هم دارم فکر میکنم در زندان زنان کارگاهی برپا کنم.