SensesCultural: در چند روز گذشته اخباری متفاوت از وضعیت جسمی و سلامتی استاد شجریان در شهر ساکرامنتو به گوش رسیده است. خبرهایی نیز شنیدیم که همایون شجریان، به این شهر آمدند و همراه خواهر گرامیشان( مژگان) و البته یکی از برادران استاد شجریان پیگیر سلامتی استاد هستند.
سرطان البته بیماری بدقلقی است و استاد شجریان که خود نزدیک به ۱۵ سال است با آن دست و پنجه نرم میکند و به قول خودش دیگر با او رفیق شده است، بهتر از هر کسی دیگر میداند که باید چه رفتاری را با این بیماری بدقلق در پیش بگیرد که در نهایت پشت آن را به خاک بمالد.
آقای شجریان در پیام نوروزی خود گفته بود:”من با مهمان ۱۵ ساله ای آشنا هستم و الان دوست شدیم و طبق دستور این دوست، موهای سرم را کوتاه کردم و منتظر هستم تا با این مهمان به تفاهم برسم. به تفاهم که رسیدیم من به سراغ شما هموطنان خواهم آمد”.
نکته جالب این که همزمان با بیماری استاد یکی از بازیگران نسبتا شناخته شده سینما و تلویزیون ، حسین محب اهری، به بیماری سرطان مبتلاست و اخیرا گفت وگویی از او منتشر شده است که از وضعیتی شبیه استاد شجریان در شروع و استمرار بیماری خبر میدهد.
نخستین جرقههای بیماری برای او در همان سالهایی است که استاد شجریان نیز بیماریشان شروع شد. یعنی اواخر ۷۹(۱۵ سال قبل) و جالب این که استاد شجریان هم بیماریشان در بهار سال ۸۰ (۱۵ سال قبل) که سفری به آمریکا داشتند تشخیص داده شد.
اکنون که از قول همایون شجریان در اینستاگرامش خبر آغاز دور دوم درمان استاد بعد از گذشت ۵ ماه از دور اول منتشر شده است به نظر میرسد که استاد نیز به مانند آقای محب اهری سفت و سخت پای درمان هستند و امید که بتوانند در فرصتی کمتر و محدودتر به زندگی عادی خویش باز گردند دل بسیاری از عاشقان صدایشان را شاد کنند.
اما در هر حال برای آنانی که تجربه بیماری سرطان را در خانواده یا بستگان دارند خواندن مصاحبه آقای محب اهری میتواند روحیه بخش ومفید باشد که چگونه از لحظه به لحظه زندگی خود استفاده میکند همچنانکه به نظر میرسد در این مدت استاد شجریان نیز چنین کردند. ما البته فقط آن بخش از این گفت و گوی بلند را انتخاب کردیم که به بیماری سرطان او مرتبط است.
سرطان در زندگی حسین محب اهری
آقای محب اهری که از سال ۵۳ وارد حرفه بازیگری شده و بیش از ۱۳۰ تئاتر و فیلم سینمایی و تلویزیونی داشته است با انرژی و روحیه بسیار بالا سرطان را شکست داده و از زیباییهای زندگی حرف میزند. او میگوید: «آیا کسی هست که هرگز نمیرد؟ پس وقتی مرگ سراغ همه ما میآید چرا لحظه هایم را از دست بدهم و ناامید باشم. من از زیباییهای زندگی لذت میبرم…»
گفت وگو با وی باعث شد تا فکر کنیم و با خودمان بگوییم باید قدر سلامتمان را بدانیم. او الگوی روحیه و اخلاق است و دلیل اینکه در دل مردم جا دارد، فقط توانایی ویژهاش در بازیگری نیست. او یک انسان ویژه و متفاوت است.
● سرطان را چگونه شناختم
سال ۷۹ احساس می کردم بدنم درست کار نمیکند و مثل ماشین که اشکال دارد ریپ میزند؛ یعنی بدنم تنظیم نبود. حس میکردم زندگی لذت قبل را ندارد. آن زمان ۴۹ ساله بودم. در آن دوره در حال تمرین یک نمایش به نام پیکنیک در میدان جنگ بودیم که شهره لرستانی کارگردان بود. یک روز که تورم شدید در گلویم احساس میکردم خانم لرستانی بعد از کار مرا به بیمارستان برد و گفت بگذار ببینیم چرا اینطور شدی؟
فکر میکردم شدت کار یا اعصاب علت این قضیه است. به هر حال رفتیم و دکتر آزمایش نوشت و گلویم را معاینه کرد و با سرنگ نمونهبرداری از گلویم انجام داد. جواب آزمایش عفونت نشان داد و یک سال من با آنتیبیوتیک درمان شدم که نتیجه نداد و ما از مسیر درست دور شدیم. حالم رفته رفته بدتر میشد و سردرگم شده بودم.
با ۵ تا پتو میخوابیدم
فروردین، اردیبهشت ۸۰ لرز شدیدی داشتم و با پنج تا پتو می خوابیدم و ضعف شدیدی داشتم، بیاشتها بودم و همه چیز به نظرم تلخ بود. تا اینکه دوستی مرا به بیمارستان فاطیما در یوسف آباد برد و ۵ پزشک با هم مدارک مرا چک کردند(سی تی اسکن، ام آر آی، آزمایش و…) یکی از پزشکها گفت که من سرطان لنف دارم. در این مرحله باز آزمایشگاه گفت عفونت است و آن پزشک شرطبندی کرد که سرطان است. اما چون آزمایشگاه عفونت اعلام کرد باز رفتم سر نمایش که ۹۰ شب اجرا داشتیم و اوضاع بدنم بهتر شده بود. دی ماه ۸۰ دوباره به شدت حالم بد شد و نوروز ۸۱ خواهرم مرا برد پیش پزشک و تشخیص دادند که ساعت ۸ صبح فردا باید به اتاق عمل بروی. اول از عمل ترسیدم که گلویم را میبرند؛ جایی که تمام اعصاب از آنجا رد میشود. هیچ ترسی از سرطان نداشتم شاید از بس اشتباه گفته بودند که هست و نیست دیگر نگرانی نداشتم، اما از عمل ترسیدم و در بیمارستان میلاد بستری شدم. دکتر گفت ممکن است بعد از عمل صورتم فلج شود و با پذیرش این قضیه به اتاق عمل رفتم…
● به دکتر گفتم صد درصد خودم هستم
وقتی داشتند به اتاق عمل منتقلم می کردند دکتر گفت ۷۰درصد خودتی نه؟ گفتم نه… . من صددرصد خودم هستم و اصلا نگرانی ندارم. با آرامش بیهوش شدم و با یک دنیا امید به هوش آمدم. تا به هوش آمدم حس کردم چقدر حالم خوب است از زیر گوش تا زیر گردن یک غده بزرگ را درآورده بودند و شیمی درمانی آغاز شد. لباس یقه اسکی میپوشیدم که کسی پانسمان را نبیند و بتوانم نمایش کار کنم. دیگر وقتم را یک لحظه هم تلف نکردم لحظات برایم باارزش شد و فهمیدم زمان عمر کوتاه است و نگاهم طور دیگری به زندگی شد. فهمیدم که من تا به حال خیلی نگاهم سطحیتر بوده و از همه چیز راحت رد میشدم دیدم به زندگی و کار عمیق شد. ۶ ماه شیمی درمانی گذشت به مرگ فکر نمیکردم و تصورم این بود که وقتی شما میخواهید به سفر ۶ روزه بروید آیا به روز برگشت فکر میکنید؟ نه… از ۵ روز لذت میبرید و روز آخر به برگشت فکر میکنید البته در ۵ روز تدارک روز آخر را میبینید اما لذت سفر را به خودتان زهر نمیکنید که قرار است برگردم. مرگ هم همین طور است بالاخره روزی فرا میرسد اما به خاطر نگرانی از آن روز نباید زندگی را سرسری و با دلهره بگذرانیم.
● وقتی سرطان بعد ۹ سال دوباره به سراغم آمد
این بار اول بود که درگیر سرطان شدم و ۹ سال از آن ماجرا گذشت و دوباره قصه آغاز شد. دوباره تب و لرز و بیحالی در سال ۸۹ سراغم آمد. احساس کردم شبیه همان ۹ سال قبل شدم. باز هم خودم را نباختم و رفتم سراغ دکتر معالجم اما گفتند سرطان تا ۵ سال احتمال دارد برگردد و نگران نباش. آزمایشها هم تایید کرد که موردی نیست. پاهایم شروع کرد به خارش و گر گرفتن و یک سال گذشت. دوباره رفتم بیمارستان مهر و پزشکی برایم کلی آزمایش نوشت و جواب آزمایشها سالم بود. دکتر گفت ممکن است که سرطان شما برگشته باشد. باز ۲ ماهی گذشت و من کجدار و مریز روزها را میگذراندم. مهرماه رفتم جشنواره همدان و شب رفتیم استخر و حالم بد شد. حالت تهوع و خارش پا و مدام خواب تا اینکه آمدیم تهران و دوباره دکتر و آزمایش.دوستی از مشهد به تهران آمده بود که پسرش سرطان لنف داشت با او رفتم پیش دکتر خودم و سونوگرافی کردیم و دکتر گفت که بیماری تو دوباره برگشته. اسکن کردیم و گفتند در ریه چپ، ریه راست، گردن و پا، تومور دارید به اندازههای متفاوت. دوباره رفتم سراغ جراح و کشاله ران را عمل کردم به اندازه یک گردو و دوباره شیمیدرمانی کردم.
● بیماری متوقف شده و حالم خوب است
همه چیز عالی است و باز هم با لذت زندگی را ادامه می دهم و معتقدم زندگی کوتاه است و باید از تمام لحظات استفاده کرد. به یاد دارم شب در اتاق خوابیده بودم که برای عمل آماده شوم. بیماری را از ریکاوری کنار من آوردند. سرش را به سمت من چرخاند و نگاهم کرد. من هم شروع کردم به دلداری او و سخنرانی کردن در باب زیباییهای زندگی که خودم را هم آرام کنم. حدودا یک ربع گذشت که پرستار آمد به اتاق ما و گفت:اِ این بیمار فوت کرده. من حدودا یک ربع با جسد حرف زده بودم اما باز هم خودم را نباختم.
● خودم را نباختم و از مرگ هرگز نمی ترسم
آیا کسی هست که نمیرد؟ وقتی همه میمیریم پس نگران چی باشیم؟ ما یک وقتی در مورد مسائل فیزیکی سلامت صحبت میکنیم مثل بهداشت یا وضعیت بدن، یک وقتی در مورد سلامت روان صحبت میکنیم این دو در کنار هم باز هم یک جزء است از یک شعور کلی. اینکه شما چه دیدی نسبت به زندگی دارید. اینکه یک آدم دنیا را چگونه میبیند و چه هدفی را دنبال میکند، خواستههایش چیست؟ این مرحله بعد از مرحله مسائل جدی مثل زندگی به معنی مسکن، تغذیه، لباس است و اصل مهمی است. خیلی از این نیازها را حیوانات هم دارند اما مسئله این است که یک آدم با فرصت ۷۰ ۶۰ سالی که یک سوم آن در خواب میگذرد و بخشی به کودکی مربوط است و بخشی از آن پیری و کهنسالی است که در آن توان کار و حرکت وجود ندارد، باید قدر لحظهها را بداند. کسی که راه میرود و قدم برمیدارد باید بداند چرا میرود و به کجا میرود. رضایتمندی از کارهایی که انجام میدهیم خیلی مهم است و این برمیگردد به اینکه فرد چگونه رشد کرده و کودکیاش را چگونه گذرانده، در چه محیطی بوده و چه دیدگاهی دارد. یک حیوان میداند که الان میرود به شکار و حالا وقت خوردن و حالا موقع خوابیدن است. در انسان چه چیزی فراتر وجود دارد؟ اندیشه و فکر. اینکه چه میخواهد؟